کوچه باغ

دل نوشته

 
 
با من بیا پری قصه های دیروزی 
با من بخوان 
همان ترانه های شاد دیروزی 
با من بیا به چیدن لحظه های بی تکرار 
با من بگو تو از قصه ای ناب و جاده های ناهموار 
با من بیا شاهپرک بانو 
اینجا خیال تو گل داده تا هر روز 
با من بیا به قله آرزوهای خفته 
با من بیا که هنوز گلهای انتظار نشکفته..
 
 

 
 
 
 

 
 
 

 

 

 

 

 

 

«آنجا که ازدواجی بدون عشق صورت گیرد، حتمأ عشقی بدون ازدواج در آن رخنه خواهد کرد.»
بنیامین فرانکلین

 

 

 

«در سقوط افراد در چاه عشق، قانون جاذبه تقصیری ندارد.»
آلبرت اینشتین

 

 

 

«آن‌گاه که عشق تورا می‌خواند، به‌راهش گام نه! هرچند راهی پرنشیب. آنگاه که تورا زیر گستره بال‌هایش پناه می‌دهد، تمکین کن! هرچند تیغ پنهانش جانکاه. آن‌گاه که باتو سخن آغاز کند، بدو ایمان آور! حتی اگر آوای او رؤیای شیرینت را درهم‌کوبد، مانند باد شرطه که بوستانی را.»
جبران خلیل جبران

«آنجا که ازدواجی بدون عشق صورت گیرد، حتمأ عشقی بدون ازدواج در آن رخنه خواهد کرد.»
بنیامین فرانکلین

 

«در سقوط افراد در چاه عشق، قانون جاذبه تقصیری ندارد.»
آلبرت اینشتین

 

«آن‌گاه که عشق تورا می‌خواند، به‌راهش گام نه! هرچند راهی پرنشیب. آنگاه که تورا زیر گستره بال‌هایش پناه می‌دهد، تمکین کن! هرچند تیغ پنهانش جانکاه. آن‌گاه که باتو سخن آغاز کند، بدو ایمان آور! حتی اگر آوای او رؤیای شیرینت را درهم‌کوبد، مانند باد شرطه که بوستانی را.»
جبران خلیل جبران


«از پریدن‌های رنگ و ازتپیدن‌های دل// عاشق بی‌چاره هرجا هست رسوا می‌شود»
ناشناس


 

 
 
 

 

 

Once a Girl when having a conversation with her lover, asked

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید

Why do you like me..? Why do you love me? 

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

I can't tell the reason... but I really like you

دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در شنبه 4 آذر 1391برچسب:,ساعت 14:58 توسط علی| |


 گرفته دلم ، کجایی که آرامم کنی ، کجایی که این غم یخ زده را در دلم آب کنی

گرفته دلم ، کجایی که به درد دلهایم گوش کنی ، کجایی که مرا با بوسه هایت گرم کنی...

نیستی و من در حسرت این لحظه ها نشسته ام ، نیستی و من بیشتر از همیشه خسته ام

 در لا به لای برگهای زندگی ، نیست برگی که از تو ننوشته باشم ، 

   نیست روزی که از تو نگفته باشم

 امروز آمد و از تو گفتم ،نبودی و اشک از چشمانم ریخت و در همان گوشه نشستم ،

  دلم خالی نشد و گرفته دلم ، کجایی که دلم به سراغت بیاید گلم؟

نیستی و حتی سراغی از دلم نمیگیری ، یک روز نباشم که تو مثل من نمیمیری....

 نمیبینی چشمهایم را ، نمیمانی تا دلم را ، به نقطه خوشبختی برسانی ،

مرا به جایی آرام بکشانی تا خیالم راحت باشد از اینکه همیشه تو را خواهم داشت

نمیخواهی دلم را ، نمیدانی راز درونم را ، نمیگذاری تا مثل گذشته دلم تنها به تو خوش باشد ،


نوشته شده در شنبه 4 آذر 1391برچسب:,ساعت 14:37 توسط علی| |


Power By: LoxBlog.Com